۲۹۶.قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

درسته حرف زدیم....درسته صداتو شنیدم....

درسته خندیدم و خواستم که یادم بره تو مدتهاست اونی که بودی نیستی...درسته خواستم مثل قبل باشم....

اما نشد...نشد که فراموش کنم تو خیلی عوض شدی!چون حتی نتونستی مثل قبل باشی...شایدم نخواستی!

بیخیالش...بیخیال دلتنگی من واسه چیزی که اون روزا بودی...

میدونم نمیرسی....درگیری...وقتت پره...زنگی این روزا سخته و پرمشغله...و اینو میدونم تو هیچ وظیفه ای درمقابلم نداری!

اما قبول داری....اگه میخواستی میشد....اگه میخواستی میتونستی....

خوشبحالت که ارومی...خوشحالی...بی دغدغه...به فکر حل مشکلاتتی...

من ظاهرا خوبم...میخندم....باور دارم زندگی بهتره...اما راستش هیچکس جز خدا نفهمید و نمیفهمه چه زجری میکشم....چه حال سختی رفتارات....

دلم خیلی پره........کاش عین خودت بودم...کاش...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.