نمیدونی امشب وقتی تو سالن مطالعه بودم و دیدم زنگ زدی تو دلم چه بلوایی شد...وقتی بهت زنگ زدمو صداتو شنیدم چقدر خوب شد حالم...وقتی چهل دقیقه تو سرما بودم و نفهمیدم چجوری گذشت...وقتی سربه سرم میذاشتی و میخندیدی...نمیدونستی با دلم چیکار میکنی...چقدر شنیدت صدات ارومم کرد...گاهی وقتا حاضرم جونمو بدم وایه یک لحظه شنیدنش...تو چجوری اومدی ...چجوری؟
کاش الان بودی...تا خود صبح کنارت گریه میکردم
تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد
از تولد تا دلتنگی و حرف زدنام با م توی سرما حیاط
از امتحانای میانترم و استادا و حاشیه دانشگاه
تا دعواهای اتاق
دلم واسه م تنگ شده
واسه صداش
واسه حرف زدنش
دلم واسه قبلنای خودم خیلی تنگ شده
خدایا ...
تهش چی میشه؟
هیچوقت ادمارو به چیزی که قسمتشون نیست عادت نده