۲۵۴.

دلم تنگ‌شده بود که بنویسم

حتی اگه شده پراکنده

قالب عزیزم عوض شده...اینو دوس ندارم

شب شده بی خوابی زده به سرم

دلتنگی اومده سراغم

دلتنگی خیلی چیزا

دلتنگی  واسه روزایی که وقتی میگذشت قدرشونو نمیدونستم

فقط خیلی چیزا رو وسط اون روزام جا گذاشتم...

دلتنگ همه اون روزاییم که دغدغه اخر شبام تعداد تست هام بود...دلتنگ اون پیامایی که به هانیه میدادم...دلتنگ حرفایی که بهم میزد...هانیه ای که خواهر بزرگتر بود برام ولی الان نمیدونه کجام...نمیدونم کجاس....

دلتنگ نیلو...دلتنگ رفیقی که سالهای نوجوانیم کنارش گذشت ولی سرنوشت و تقدیر شاید برای همیشه جدامون کرد....که حالا توی بهترین شرایط دیدنش ممکنه سالی یبار باشه...نیلویی که خیلی عوض شد...روزگار خیلی عوضش کرد اما هنوز قدر همون روزا دوسش دارم...نیلویی که شاید دیگه حسش واسم‌تکرار شدنی نباشه

دلتنگ خودمم...خودم توی اون روزا...اون دختر ۱۸ ساله ای که خیلی چیزای کوچیک خوشحالش میکرد...هنوز زمین نخوره بود....هنوز زخمی نشده بود...ترک برنداشته بود...نامردی ندیده بود...

دلتنگ‌یه  لحظه حس اون روزام...اون روزایی که با وجود جهنم بودنش تونستم از پسشون بربیام...

دلتنگ تو ام...تویی که یه روزم فکر نمیکردم اینجای زندگیم باشی...تویی  که هزار بار خواستم سعی کنم که نباشی...که حسم بهت نباشه...تویی که موندنی نیستی....اره...انقدر مرد نبودی که بگی میخوای بمونی....که اگه موندنی بودی تا ته دنیا به پات میموندم...دلتنگم...اره...با وجود اینکه باید درک کنم...کارتو...زندگیتو...همه چیتو...دلتنگ اون روزام...اون روزایی که برام هنوز تو نشده بودی که ای کاش نمیشدی...دلتنگم...خیلی زیاد....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.