۴۷


شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد؛

چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛

اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو

و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛

عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛

شب ها باهاش گریه میکردی

صبح ها باهاش بیدار میشدی

و گاهی می بردیش سرکلاس؛

"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد

۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد

خیلی شبیه "مرضیه" بود

رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛

ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود  

تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛

تن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود

تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید

تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان

که موهاشو مثل "مرضیه" ...

از یه طرف میریخت تو صورتش

می ترسم "مرضیه"

خیلی می ترسم

هشتاد یا صد سال ام بشه

همش تو رو ببینم

که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی


حمید_جدیدی


۴۶


«گاه آدم، خود آدم، عشق است.

بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی‌آنکه ردش را بشناسی.

بی‌آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. 

شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.»...


محمود_دولت‌آبادی


۴۵.یه جای دور...

این جارو دوست دارم...

خیلی...

تنها جاییه که تو دنیا بعد مدتها اروم میشم....

کاش جارو توی واقعیت داشتم...

یه خونه کوچیک

یه جای دور

خیلی دور

انقدری که وقتی میری دیگه هیچوقت نتونی برگردی...

یه جا شاید وسط کویر...

که فقط خودم باشمو آسمون خدا...

بشینم مدتها زل بزنم بهش...

هیچکس ندونه کجام...

خودم باشمو اون خدایی که این روزا خیلی محتاجشم...مثل همیشه.

این روزا وسط کلی شلوغی تنهام....خیلی تنهام...

روزای خوبی نیست...دلم نمیخواد حال_بدمو بفهمن...

دلم نمیخواد نگران کنم هیچکسو...


۴۴

یه وقتایی انقدر پر حرف و دردودلم...

که حتی نمیتونم به خودت هم بگم حرفامو...

تهش میشه گریه هام سر سجاده...

میشه بغضم که یدفه میشکنه...

روزای سختیه...

باید بلند شم...

باید خوب شم...

خودت کمکم کن

۴۳


همیشه که صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود ...

لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری


باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید


ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ وقتی میمانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ...


ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...


آنا_گاوالدا


۴۲

همیشه زود یادم میره چقدر راحت دلمو میشکنن...

یادم میره و بازم میشه همون آدم قبلی...

نه!

همون احمق قبلی!!

بدجوری بغضم گرفته...


۴۱

حتما دادرس و قاضی خوبی ست 

برای تمام بدی هایی که در حقمان شد 

و صدایمان در نیامد 

بیخیال تمام شکستن هایی که زدند ؛ 

رفتند و ککشان هم نگزید ... خب؟

من و تو خدایی داریم که :

بهترین رفیق ، بهترین همدم 

برای شبهایی ست که گمان می کردیم 

هیچ وقت صبح نمی شوند ... ببین ؟ خدا هست تو هستی ...

خودت را بسپار به آن خدایی که 

سند آرامش اشکهایی ست که برای 

زمینی ها نه دیده شد و نه فهمیده شد ...

۴۰

سجاد افشاریان : 


چشم هایش

اصول کافى بود 

دست هایش 

تفسیر المیزان 

هر بار که صدایم مى کرد 

به شنیدن صداش

ایمان مى آوردم 

هر لحظه که نمى دیدمش 

به نشنیدن صداش

 تمام مى کردم .


۳۹

دلم میخواد بلند شم....اما بازم میترسم

اره از زمین خوردن خیلی میترسم...

اخه خیلی زمین خوردم...

هربار که زمین خوردم شکستم...

اما بلند شدم...چون فکر میکردم درست میشه همه چی

نشد...

همه چی بدتر شد

حالا میترسم که بلند شم...

بچه که بودم همیشه زانوهام خونی بود و زخمی...

اخه زیاد میدویدم...زیاد زمین میخوردم...

اما هیچ وقت با وجود اون زانوهای زخمی...از بلند شدن و دویدن نترسیدم...

کاش میشد برگردم اون روزا...

بیفتم و زانوهام زخمی بشه...اما نترسم

میترسم از بلند شدن و دوباره زمین خوردن

خدایا خودت کمک کن

۳۸

ضعیف نیستم...

فقط خسته ام...

خیلی خسته ام...

از همه تکرار ها خسته ام...