۱۷۵.از اون شبای دلگیر

امشب ا.م اینا اینجا بودن

با مامان و باباش

از دیروز که کمک مامان میدادم...حالم یجوری بود

دلم نمیخواست دیگه هیچ جوری ببینمش

اما خوب

یه اتفاقایی تو زندگی دست ما نیست

وقتی رسیدن رفتم نماز خوندم...

بعد نماز حالم گرفته بود

یه دور تسبیح ذکر گفتم به نیت امام رضا

خودمو مشغول کردم با ظرف شستن

کاری که متنفرم ازش!!

تا کمتر حرفای مامانشو بشنوم

تا یادم بره چجوری بهم دروغ گفتن

تا یادم بره چقدر واسش دعا میکردم

حرفی نزدیم

فقط سلام و خدافظ

همین!

بعد رفتنشون

دو رکعت نماز حاجت خوندم

سر نماز گریم گرفت...

خدایا میخوام ببخشمش

هم اون

هم همه اونایی که...

فقط میخوام اروم باشم

شاد باشم

خوشبخت باشم

میدونم یادم نمیره...

اما میدونم تو عادلی...

سخت بخشیدنش

کمکم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.